نیمه ابری



مدتیه که به دلیل پاره‌ای از مشکلات (!) به روان‌شناس مراجعه می‌کنم. توی جلسه‌ای که امروز با هم داشتیم ازم پرسید چه چیزهایی این روزها باعث می‌شه که عصبی بشم؟ و من غیر از مشکلات همیشگی، به قضیه‌ی پست قبلی هم اشاره کردم و گفتم نه به عنوان مشکلی که در تمام ساعات شبانه‌روز باهاش درگیر باشم، ولی وقتی توی دانشگاه در حال ترددم باعث می‌شه عصبی بشم و همه‌اش استرس روبرویی با اون آدم رو دارم. چند و چونش رو پرسید و من هرچند وارد ریز جزئیات روابط نشدم، اما همه رو توضیح دادم.

حرف‌هایی که زد رو به طور کلی قبول داشتم، اما مثال‌هاش رو دوست نداشتم. ولی چیزی که بیشتر از همه ازش خوشم نیومد این بود که یه دستی زد و بین مکالماتش گفت "اون دختره"، در حالی‌که من اشاره‌ای به جنسیت طرف مقابل نکرده‌بودم. بعد هم منتظر واکنش من به حرفش نشست، در حالی‌که می‌تونست ازم مستقیم بپرسه و همین باعث شد من یه قسمت از ماجرا رو شرح ندم.

اگه بخوام درست بگم که داستان چیه و چرا؟ باید بگم واقعیت ماجرا اینه که من دروغ گفتم. برای حفظ آبروی خودم پا گذاشتم روی باورهای اخلاقیم و به ظن خودم دروغ سفیدی گفتم که قرار نبود به کسی آسیب برسونه. و از اون‌جا که من در اکثر قریب به اتفاق موارد راست می‌گم، این دروغ از من به عنوان یه حرف راست پذیرفته و باور شد توسط دیگران. در نهایت برای کاری معرفی شدم که طبق شرایطم نمی‌تونستم انجامش بدم، اما چون کسی چک نکرده‌بود که من شرط لازم رو دارم یا نه (که نداشتم ولی راجع بهش دروغ گفته‌بودم)، توی مرحله‌ی بعدی که چک شد، همه متوجه شدند و هم آبروی من رفت، هم آبروی کسانی که من رو معرفی کرده‌بودند.

حالا این وسط، یک آدمی وجود داره که تا قبل از این اتفاقات من رو به شدت قبول داشت ‌که از قضا، جنسیتش هم مذکره. این مسائل بیشتر به اون مربوط می‌شد و اول از همه هم به اون خبر دادند که شرایط رو ندارم. روز واقعه، در حالی‌که من سر کلاس بودم هزاران‌بار زنگ زد و اس‌ام‌اس داد که نکنه اشتباهی شده‌باشه. من هم اول انکار کردم، اما وقتی گفت مدارک رو دیده دیگه حرفی برای گفتن نداشتم. بعد از اون هم دیگه سعی کردم باهاش تماسی نداشته‌باشم و فقط یکی دوبار برای استعفا و باقی قضایا باهاش صحبت کردم. هرچند بعدا چند نفر از افراد مرتبط ابراز دلتنگی کردند توی تلگرام، ولی من تصمیم به برگشت نداشتم و ندارم هنوز هم.

چیزی که امروز به روان‌شناسم نگفتم، اینه که من دلایل محکمه‌پسندی دارم که این فرد به من علاقه داشته. هرچند هرگز ابراز علاقه نکرد، اما می‌دونستم که حتی من رو به مادرش هم معرفی کرده. حالا بماند که من خیلی ازش خوشم نمی‌اومد چون کنترلی روی گفتار و رفتارش نداشت و بی‌فکر حرف می‌زد و عمل می‌کرد و عملا طفل دوازده‌ساله‌ای بود که خیلی زیاد به لحاظ قد و قواره رشد کرده. بنده‌ی خدا هیچ‌وقت هم روی خوشی از من ندید و هیچ‌وقت نذاشتم هیچ‌کاری برای من انجام بده که نکنه بهش امید واهی داده‌باشم. همیشه هم شاکی بود که "چرا با من این‌طوری رفتار می‌کنی؟". بخش اعظمی از نگرانی من هم به خاطر اینه که چه لطمه‌ای ممکنه به این فرد زده‌باشم؟ اون بخشی از وجودم که دوست نداره باهاش روبرو بشه به خاطر اینه که نمی‌خوام ببینم تاوان اشتباه من رو یک نفر دیگه داده.

اما هیچ‌کدوم از این‌ها رو امروز نگفتم.


حالا نظر آقای روان‌شناس چی بود؟ ایشون معتقد بود که من باید خودم رو ببخشم و با این آدم روبرو بشم تا این بار روانی از روی دوشم برداشته‌بشه. و مگه نهایتش چه اتفاقی قراره بیفته؟ یه دونه می‌زنه توی گوشم و ماجرا تموم می‌شه دیگه. بعد هم باید برم اون‌جا، با وجود این‌که احساس می‌کنم وجودم اون‌جا اضافه‌س و هیچ‌کس حقیقتا نمی‌خواد که من به اون‌جا برگردم. این‌قدر برم تا عادی بشه براشون. بعد هم من نمی‌خواستم رئیس‌جمهور بشم که! اختلاس نکرده‌بودم که! آدمی که یه بار سیگار می‌کشه رو بهش نمی‌گن معتاد. آدمی که یه بار تفریحی تریاک کشیده انگل جامعه نیست. و این‌که ممکنه من معتاد بشم. یا عاشق یه معتاد هروئینی بشم. یا این‌که ممکنه بعدا یه خانمی به من بگه به شوهرم نخ دادی. یا مسائل خاک بر سری‌ای (لفظ اصلی که ایشون استفاده‌کرد رو اگه استفاده کنم میان تخته می‌کنن این‌جا رو) که ممکنه پیش بیاد و من درش دخیل باشم. یا سرقت علمی بکنم و غیره.

گفتم من در خودم نمی‌بینم هیچ‌وقت عاشق بشم. گفت بالاخره انسانه دیگه. یه موقع می‌بینی کژتابی که همه قبولش دارن افتاده پی یه مرتیکه‌ی معتاد بی سر و پا.

گفتم بحث کاریه که انجام دادم. کاری که انجام نداده‌باشم بار روانی نداره برای من که باعث بشه احساس گناه بکنم که! حالا صدتا خانم هم بیان بگن به شوهرمون چشم داشتی. گفت نه اصلا فرض کن این کار رو هم انجام دادی. مثلا شوخی بی‌جایی کردی یا هرچی. در هر حال باید خودت رو ببخشی وگرنه اگه تمام آدم‌ها به خاطر کوچک‌ترین کاری که کردن نتونن خودشون رو ببخشن، دچار از هم‌گسیختگی روانی می‌شن و اون‌وقت دیگه قادر به ادامه‌ی زندگی نیستن.

در کل همون‌طور که گفتم از مثال‌هاش خوشم نیومد و ای کاش همون جلسه‌ی پیش که یک‌بار کلمه‌ی "دوست‌پسر" رو به کار برد، می‌زدم توی دهنش که مجبور نشم این حرفا رو بشنوم.


حالا نظر شما عزیزانی که حوصله کردید و تا این‌جا خوندید، چیه؟ آیا برای تولدش (که فردا باشه) پیام بدم و تبریک بگم؟ پیام بدم ولی تبریک نگم و به روی خودم نیارم که می‌دونم تولدشه، پررو می‌شه؟ پیام ندم، کلا انکارش کنم؟


[با ادامه‌ی این داستان همراه ما باشید.]


دیروز مابین پینترست‌گردی‌هام، به یک کلمه‌ای برخورد کردم که از اون موقع تا الآن ذهنم رو به خودش مشغول کرده.

حالا دیگه شما هم می‌دونید به اون نگاه با حسرتی که به هم‌دیگه می‌کنید، در حالی‌که هیچ‌کدوم جرات جلو رفتن ندارید، چی می‌گن. اون لحظه‌ای که نگاه‌تون به هم دوخته می‌شه، ولی زبون‌تون به ته حلق‌تون چسبیده و نمی‌تونید کلمه‌ای حرف بزنید.

کاش همگی انسان‌های جراتمندی بودیم.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پرسش مهر رئیس جمهور درموردکرونا فروشگاه اینترنتی سناتور مد مسیر برای اهل اندیشه محمد آذریان | IT man وبلاگ ویست وب زندگی نامه محمدمهدی ایران گردی بی عنوان مرکز مشاوره تحصیلی ایران تحصیل